۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه



مهناز قزلو

درخت خاكستري
هرگز سيب نداشت
حوا،
فرسوده از وديعه ي خلقت
حوايي ديگر را نقاشي مي كرد
و دستان آدم
خاطره ي گرم حضور أدم را
در تخيلي هويت زدا
باز مي يافت

نه رودخانه سيب را تطهير كرد
نه دريچه اي هشيار
شانه هاي لبخند را
از مرگ تكانيد

زير شال آشنايي
قلب،
تصوير ايزد خرد را
مثل نگاره اي ناتمام
در كنار تجلي اندوهناك فريب
آذين مي بست

مارها، هماره مظهر تقدس اند
آخرين ترانه ي بي قهرماني

بيست و هشت آوريل دوهزار و چهارده - استكهلم

هیچ نظری موجود نیست: