۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

انتخابات سلاطين

اسماعيل نوری‌علا
برای روشن کردن مطلبی که می خواهم در مورد شرايط سیاسی امروز کشورمان مطرح کنم ناچارم گريزی به داستان «خلافت اسلامی» و مسئله «مشروعيت حکومت» بزنم و نشان دهم که چرا آنچه در امروز ما می گذرد ناشی از قانون مندی های جامعه شناختی عامی است که از مطالعهء موقعيت های تاريخ گذشتگان استخراج می شوند.*
***
ميراث پيامبر اسلام، پس از آن که او ديده از جهان فرو بست، کتاب منتسب به آسمان (و البته بعداً مدون شده بصورت «قرآن»)، و شرح رفتارها و گفتارهای خود او (که بعداً بصورت مجموعه «احاديث نبوی» در آمد)، و همچنين رابطه هائی بود که در طول زندگی با اطرافيان اش داشت يا بوجود آورده بود. اما در حالی که «کتاب و سنت» جان نداشتند تا جانشين او را تعيين کنند، رابطه های او با اطرافيان و دوستان و دشمنان اش «جاندار» بودند و می توانستند «بحران جانشينی» پيش آمده با مرگ او را بصورتی کم تشنج حل کنند. اطرافيان او «جانشين پيامبر» را «خليفه» خواندند چرا که، در واژگان «قرآنی»، الله به هنگام طرد «آدم» از بهشت او را خليفه خود خوانده بود، به معنی جانشين. و «خلفای چهارگانه نخست پيامبر» نيز بر اساس رابطه هائی که با او داشتند به قدرت رسيدند.
ابوبکر «يار غار» و پدر همسر محبوب پیامبر بود. عمر و عثمان نيز با او رابطه نسبی داشتند و مشار و مشيرش محسوب می شدند. و علی ابن ابيطالب نيز پسر عمو و دامادش بود. اين چهار تن را «خلفای راشدين» می خوانند.
اما، در يک برگشت ورق تاريخ، خلافت از حلقه وابستگان نزديک پيامبر بيرون رفت و پنجمين خليفهء اسلام معاويه شد؛ از خاندان بنی اميه يا اموی، که تا فتح مکه به دست مسلمانان در آخرين سال زندگی پيامبر، رقيب و دشمن اصلی خاندان او محسوب می شدند و تنها در آن شکست اسلام را پذيرفتند و بخشی از آن ها به اشرافيت تشکيل شده در مدينه پيوستند.
معاويه، پس از کم و بيش سه دهه خاموشی و قناعت کردن به فرمانداری شام و نشسته در دمشق، با جنگ و حاکميت و حيله، خلافت را از چنگ علی ابن ابيطالب بيرون کشيد و پسران او را نيز وادار به بيعت با خود کرد. در آخر عمر نيز خلافت را در خانواده خود موروثی کرد؛ کاری که در راه اش خون ها ريخته و کربلاهای بسيار ساخته شد.
بهر حال، نکته در اين بود که اين «خلافت»، جز زور و سرکوب و رشوه و فريب، منشاء ديگری برای «مشروعيت» (يا مطابق «شرع» بودن و ريشه در رسالت آسمانی پيامبر داشتن) خود نمی يافت و عاقبت هم همين «بحران مشروعيت» آن را از پای درافکند.
جابجائی قدرت هم بر اساس همين «ادعای مشروعيت داشتن» انجام شد و با متلاشی شدن خلافت اموی، فرزندان عباس، عموی پيامبر، به خلافت رسيدند که خون او را در رگ ها داشتند و همين را برای مشروعيت خلافت خود کافی می دانستند. البته در برابر آن ها فرزندان علی ابن ابيطالب ـ پسر عمو و داماد پيامبر ـ نيز بودند که با تکيه بر همين «مشروعيت ناشی از پيوند خونی خود با پيامبر» ادعای خلافت داشتند و در اين راه، نسل اندر نسل، به دست خلفای عباسی سرکوب شدند.
بهر حال نکته در اين است که بر اساس همين «همخونی»، خلفای عباسی مدعی مشروعيت بودند، خود را «صاحب امر (حکومت)» و «اميرالمؤمنين» می خواندند، و همهأ نيروهای سياسی و اجتماعی را در مسند خود «متمرکز» کرده بودند. خلافت برای کمتر از دويست سال معادل اين تمرکز قدرت استبدادی و چون و چرا ناپذير بود.
اما نکته در اين است که گردآوری هر پديده ای، چه مادی باشد و چه معنوی، نيازمند داشتن امکان نگاهداری آن «مجموعه گردآوری شده» نيز هست. تمرکز، توانائی حفظ تمرکز را نيز ضروری می کند. از حرمسرا گرفته تا گنجينه، و از خانه و قصر گرفته تا قلمرو حکومت و سروری، اين ها همه نيروئی را برای «حفظ و نگاهداری» می طلبند. اين نيرو همواره از دل «تشکيلات نظامی جوامع» بيرون آمده است. نظاميان عهد عباسی نيز حقوق بگير خليفه بودند و او و «دارائی» هايش را از شر دشمنان و حاسدان مصون نگاه می داشتند.
اما خودی های مدعی نيز هميشه وجود داشتند و خلفای عباسی، از ترس همين «خودی» ها، کوشيدند تا سرداران لشگر خود را از ميان نظاميان شمشير زن ترک قلمروهای فتح شده شان انتخاب کنند و آن ها را بجان مسلمانان ديگر بياندازند. بزودی نگاهبانی دربار خليفه و قدرت متمرکز او کلاً به سرداران ترک غيرخودی واگذار شد.
اما روشن است که اين «رابطه» نمی تواند همواره به شکل رابطهء تخطی ناپذير «خادم و مخدوم» باقی بماند و در اغلب اوقات، رفته رفته، جای طرفين رابطه با هم عوض می شود. وقتی «آمر» و «امير» وسيله ای برای کنترل «مأمور» نداشته باشد، اين يکی ـ با قدرت نظامی که دارد ـ جانشين «آمر» می شود و «رئيس» را به انقياد خود در می آورد.
در سومين قرن از خلافت عباسی نيز همين روند «معکوس شدن رابطه» کامل شد. سرداران ترک مهار قدرت واقعی را در دست داشتند و خليفه ای که خون پيامبر در رگ هايش جاری بود در مقابل شان عروسکی بيش بشمار نمی رفت. و در همين روند بود که واژهء «سلطان» در برابر واژهء «خليفه» به کار گرفته شد. «سلطان ها» همان سرداران نظامی مقتدری بودند که، بخصوص در دو سدهء آخر خلافت عباسی، هم بر خليفه و هم بر مردم، سلطه و تسلط داشتند. تا روزگاری هلاکو خان مغول بغداد را تصرف کند، خليفه را در نمد بپيچد، و خلافت و سلطنت را يکجا پايان بخشد.
اما شگفت اين که، در سراسر دوران حاکميت سلاطين، آن ها هرگز به از ميان برداشتن دستگاه خلافت اقدام نکردند. يعنی سلطان محمدها، و سلطان محمودها، و سلطان سنجرها و همهء سلطان های ديگر، که هر يک بر بخشی از قلمروی خلافت اسلامی «سلطنت» می کردند، خليفه را همچنان در بغداد نگاه داشته و معاش و مشروب و حرم اش را تأمين می کردند.
چرا؟ برای اين که خليفه بصورتی «مشروع» جانشين پيامبر محسوب می شد و آن ها، اگرچه سلطه داشتند، اما، بدون تأييد خليفه، سلطنت شان «مشروع» نبود. بدينسان، خليفه تبديل به مـُهری شده بود که زير «فرمان» ها زده می  شد و نياز به مشروعيت سلاطين را تأمين می کرد. مثلاً، سلطان محمود غزنوی، اين قاهرترين سردار زمانهء خود، اگرچه به سبک ساسانيان تاجگذاری کرد و تا قلب هندوستان را از آن خود ساخت اما همواره احترام خليفهء نشسته در بغداد را داشت و مشروعيت سلطنت خود را از فرمان و تأييدات او می گرفت.
***
به زمانهء خودمان برگرديم. خمينی، بنيانگذار حکومت اسلامی، هرگز ميل خود را به احياء «خلافت اسلامی» (در شکل اوليهء خلافت عباسی) پنهان نمی کرد و در تئوری بافی های ديوانه وار خويش اين خلافت را با «دموکراسی» و «مشروعيت اخذ شده از مردم» در آميخته و ملغمهء عجيب «جمهوری اسلامی» را اختراع کرده بود. او، بعنوان «ولی فقيه»، همچون پيامبر، همهء قدرت ها را در خود متمرکز کرد و در عين تظاهر به «ميزان رأی مردم است» حتی «يک کلمه بيشتر و يک کلمه کمتر» از خواست خود را تحمل نکرد. او در بازی زمانه تجسم پيامبر نوين مسلمانان شيعه شد.
با مرگ او نيز طبيعی بود که جانشينی وی به اطرافيان منتسب به او برسد. عده ای پسرش  «احمد آقا» را پيشنهاد کردند اما توافقی در اين مورد حاصل نشد. در آن ميانه تنها يک چهره بود که، پس از دفع شر رقبائی همچون بهشتی، می توانست نقشی تعيين کننده را بازی کند. او که هاشمی رفسنجانی نام داشت دست به بازی پيچيده ای زد و، از دل آن بازی، «سيد» (داری خون پيامبر) و روحانی دست چندمی به نام خامنه ای به مقام «ولی فقيه» (آن هم از نوع «مطلقه» اش) رسيد در حالی که رفسنجانی، بعنوان رئيس جمهور، قدرتی بسيار بيش از او داشت. روحانی مذکور را «فقيه» می خواندند اما مجموع فقها و مجتهدين برای او چنين مرتبتی قائل نبودند. و همين ضعف ها بود که در مرگ خمينی او را در ديدهء رفسنجانی و احمد خمينی نامزد مناسب و بی دردسری کرد: او را آن بالا می نشانيم و خود ـ از زير ـ کار ها را صورت می دهيم!
خامنه ای اما، محيلانه و مظلوم نما، بجای دخالت در کار رئيس جمهور، وقت خود را صرف معاشرت و معامله با نظاميان سپاهی کرد. در اين روند برخی شان در سقوط هواپيماها مردند و برخی در حوادثی ديگر از ميان رفتند؛ و آن ها که باقی ماندند دانستند که اگر هوای «خليفه» ای که اکنون «ولی فقيه» خوانده می شد را داشته باشند نان شان در روغن خواهد بود.
پس از هشت سال جنگ و ويرانی و سازندگی، دوران رياست رفسنجانی به سر آمد و کوشش او برای ماندن در رياست جمهوری قانوناً ناممکن شد و او جای خود را به خاتمی (که نامزد اصلاح طلبان ضد او بود) داده و به رياست مجمع تشخيص مصلحت نظام تن در داد؛ با اين اميد که اين منصب بتواند بر خليفه و رئيس جمهور و مجلس و شورای نگهبان يکجا فرمان براند.
اما اين خاتمی که جانشين او شده بود درست همان آدمی بود که به درد قدرت گرفتن خامنه ای می خورد، چرا که هم برای سرگرم کردن مردم ايران و دنيا «تبسم فريبنده» داشت و هم در وجودش استخوانی يافت نمی شد. در نتيجه، در هشت سال پس از هاشمی، که دوران قدرت ظاهری اصلاح طلبان مخالف هاشمی بود، خامنه ای توانست، با استفاده از شکاف بين رفسنجانی و اصلاح طلبان، و بقول خود خاتمی، کابينه ای مجزا بوجود آورد و به کمک اين «دولت موازی» و «سرداران سپاه وفادار به خليفه» روز به روز بر قدرت خويش بيافزايد؛ بطوری که در پی هشت سال رياست خاتمی، از او شنيدند که گفت «رئيس جمهور تدارکچی رهبر است و بس
انتخابات 1384 اوج قدرت «خليفه» بود . او، به کمک «سرداران سپاه»اش، و علی رغم کوشش سرشناسان ديوانسالاری کشور که اصلاح طلبان دوران خاتمی بودند، احمدی نژاد را همچون يک نوکر خانه زاد از صندوق شعبده خويش بيرون آورد و جانشين رفسنجانی و خاتمی کرد. در يک منظر نمادين، تا آن زمان رؤسای جمهور، که منتخب مردم محسوب می شدند، دست خامنه ای را نبوسيده بودند و احمدی نژاد چنين کرد.
اما برکشيدن احمدی نژاد آغاز روند پيدايش «سلاطين» نيز بود. دستگاه ديوانسالاری، خانه به خانه، يا وزارتخانه به وزارتخانه، به تصرف سرداران در آمد. مجلس پر از آنان شد. ثروت های دولتی (يا، در واقع، ملی)، به فرمان خليفه، به سرداران بخشيده شدند. فرزند خليفه، «آقا مجتبی»، در سودای جانشينی پدر و موروثی کردن خلافت، پيوندهاي خود را با سرداران محکم کرد؛ و چون مقطع انتخابات 1388 فرا رسيد، اين سلاطين بودند که پيروزی ديگربارهء نوکر خانه زاد خليفه را تضمين کردند و لشگر به خيابان فرستادند و جنبش سبز مردم را از دم تيغ گذراندند. آنگاه، در چهار سال پس از انتخابات 88، از يکسو با پر و بال دادن به رئيس جمهور از حرمت و عظمت خليفه کاستند و، از سوی ديگر، همهء کشور را به تسلط خود در آوردند ـ از فرودگاه تا گمرک، از نفت تا مواد مخدر. و سپس کمر به تضعيف رییس جمهور متوهم بستند.
و اکنون، در مقطع انتخابات 1392، از نگاه من، احمدی نژاد بايد با يک جراحی ماهرانه حذف شود و خليفه هم ديگر عروسکی بيش نيست، با شورای نگهبان اش که خود به نوکری سلاطين سپاه فرو کاسته شده و تنها صلاحيت آنانی را تأئيد می کند که سلاطين می خواهند.
توجه کنيد که قصد من از نوشتن اين مطالب تبرئهء خامنه ای يا شورای تهوع آور نگهبان او نيست. خامنه ای مسلماً جنايتکار کم نظيری در تاريخ ما است که در جهنم تاريخ کشورمان مخلد خواهد شد. اما واقعيت کارکرد اين جنايتکار نبايد باعث شود که ما واقعيتی بزرگ تر را ناديده بگيريم. اکنون، نه خامنه ای و نه شورای نگهبان اش، که سرداران سلطان شدهء سپاه اند که بر کشورمان حکومت دارند و در مورد آينده آن تصميم می گيرند.
پس، اگر دنبال تشخيص «منافعی» باشيم نيز نمی توانيم اين منافع را با صفت «ملی» مشخص کنيم. هيچ منفعت ملی در ميانه نيست و، همانطور که رفسنجانی هشتاد ساله می گويد، حيات و ممات کشور به دست اين سلاطين افتاده است.
اما، در بازگشت به آن داستان تاريخی، توجه کنيم که «خليفهء عروسکی» هنوز هم کارکردی مهم دارد چرا که اين سرداران امروز نيز، نظير سلاطين عهد عباسی، برای بقای بلند مدت خود محتاج مشروعيتی برگرفته شده از خليفه اند و بهمين دليل چنان عمل می کنند که تو گوئی همهء تصميمات را خامنه ای می گيرد و او فعال مايشاء مملکت است. حال آن که حتی «آقا مجتبی» نيز می تواند گروگانی در دست سلاطين محسوب شود و خليفه هم اگر از فرمان سلاطين اش سرپيچی کند، در شبی که هوا سرد است و او فراموش کرده تا پنجرهء اطاق خواب اش را ببندد، سينه پهلو می کند و می ميرد.
***
اما در اين داستان، که نه چندان تازه و غافلگير کننده است، يک نکتهء بسيار پيچيده و مبهم نيز وجود دارد و آن اين که هنوز هيچ روشن نيست رفسنجانی چرا، در آخرين لحظات مهلت نامزد شدن، برای نام نويسی به وزارت کشور رفت، در حالي که پيش از آن نامزدی اش را به موافقت رهبر موکول کرده و، به اصطلاح، توپ را به زمين او انداخته، و از رهبر هم در علن خبری نشده بود. او براستی آمده بود تا چه کند و چه به دست آورد؟
برخی می گويند که او خواسته است با «پرونده ای مورد تأييد مردم» به آخر خط حيات سياسی خود برسد و، بقول بنی صدر، در اين معامله جز فايده نيز نصيب اش نشده است. بعبارت ديگر، داستان موسوی و کروبی پيش چشم او بوده است و ديده که آن ها، به طرفة العينی، محبوب خاص و عام شده اند؛ چرا که علی الظاهر در برابر خليفه ايستادند و از نوکران او کتک خوردند. رد صلاحيت برای هاشمی مدال تقديری است که از مردم می گيرد.
اما، چرا رفسنجانی در «آخرين لحظه» به وزارت کشور رفت ـ يعنی درست وقتی که شنيد مشائی و احمدی نژاد برای اسم نويسی رفته اند؟ براستی بين کانديدا شدن رفسنجانی و مشائی چه رابطه ای وجود دارد؟
پاسخ اين پرسش را آينده خواهد داد؛ وقتی که انتخابات انجام شده و آب ها از آسياب افتاده باشند. اما تا آن زمان می توان در جستجوی پاسخ هائی برای پرسش هائی بی شمار بود. مثلاً:
آيا «سلاطين سپاه» از مشائی و نفوذش در اقشار فرودست سپاه در هراس بودند و، در يک معامله با رفسنجانی، موجبات حذف برگشت ناپذير مشائی را فراهم کردند؟
آيا آن ها بيشتر نگران مشائی بودند تا هاشمی؟
آيا بين منافع هاشمی و آنان تضادی واقعی وجود دارد؟
و آيا رفسنجانی نيامد تا راه بيرون راندن مشائی را هموار کند و آنگاه، خود در هيبت مخالف همآورد «خليفهء عروسکی»، با ذخيره ای از محبوبيتی نامنتظره و تطهير کنندهء گذشته ای خونين، به جايگاه اش برگردد؛ با اين اطمينان که سلاطين قدر قدرت سپاه، او و خانواده اش را از ايذاء مشائی و دار و دسته اش مصون خواهند داشت؟
يا آيا اقدام هاشمی به نمايندگی از «اشرافيت سه دهه ای آقازادگان حاکم بر ايران» بود ـ آن ها که «خليفه» را در چنگ «سلاطين» اسير می يافتند و آخرين تلاش خود را بصورت کنار راندن خاتمی و به جلو کشيدن رفسنجانی کردند تا شايد از قدرت روزافزون سلاطين بکاهند و زورشان نرسيد؟
***
من برای اين پرسش ها پاسخی ندارم اما می دانم که چندين پرسش پاسخ نگرفته ديگر هم وجود دارند:
- آيا، در اين ميانه نقش رقابت دو نيروی امپرياليستی معاصر، آمريکا و اروپا از يکسو، و چين و روسيه، از سوی ديگر، در کشورمان چيست؟ مسلم است که رفسنجانی کانديدای مورد علاقه کاخ سفيد بود و می شد ديد که بقدرت رسيدن او درهای مملکت را به سوی غربی ها می گشايد. پس آيا همين نشانهء آن نيست که سلاطين سپاه پاسداران آشکارا بصورت حافظان منافع چين و روسيه در ايران عمل می کنند و می کوشند تا عناصر غيرنظامی دست نشاندهء خود را بقدرت برسانند؟ آيا آنان در سوريه نيز به وکالت از اين دو نيرو نيست که در کنار بشارالاسد ايستاده اند؟
و بالاخره تکليف ماجرای غنی سازی اورانيوم چه می شود؟ اگر «پاسداران» بازوی چين و روسيه اند چرا بايد به ديوانسالاران و دانشگاهيان ناراضی اجازه دهند که با گشايش درها بسوی غرب راه را بر کسانی هموار کنند که آماده اند غنی سازی را متوقف سازند؟
مگر نه اين که، در واقع، اين انديشهء سلاطين سپاه است که روند تلاش برای دستيابی به بمب اتم را به پيش می راند و خامنه ای نيز، در قلمروی سلطه آن ها و بنا بر تربيت ضد غربی خويش، بقای سلاطين سپاه و، در نتيجه، بقای خويشتن را در اين دستيابی می بيند؟
و آيا از اين پس صف بندی سلاطين سپاه در برابر اسرائيلی های نگران از پيدايش ايران اتمی شکل عريان تری بخود نخواهد گرفت؟
آيا خليفه و سلاطين اش، اين دست نشاندگان چين و روسيه، می فهمند که چگونه مشغول پيچيدن نسخهء ويرانی و تجزيهء کشوری هستند که بر آن حکم می رانند؟
***
و  يک پرسش آخر اين که آيا، با حذف کامل اصلاح طلبان ِ ديوانسالار و بازاری و دانشگاهی، هنوز «در داخل کشور» نيروئی وجود دارد که بتواند آب رفته را به جوی برگرداند؟
و اگر چنين نيست، چه نيروئی جز نيروی «سکولار دموکرات های خارج کشور» می تواند بديلی را در برابر حکومت نظامی ـ اسلامی سلاطين جديد بنشاند؟
آری، تا 24 خرداد پيش رو، در سپهر سياسی ما، ده ها پرسش بی پاسخ در پروازند و اپوزيسيون انحلال طلب نيز ناگزير است عاقبت از «تفسير اخبار» دست بردارد و به «تأثيرگذاری بر اخبار» بيانديشد و در اين راستا بکوشد.
و، در اين ميان، آنان که هنوز به خواستاری انجام «انتخابات آزاد» به دست حکومت اسلامی ِ سلاطين ِ نظامی می انديشند، رفته رفته، به مضحکه ای که بعنوان استراتژی انتخاب کرده اند پی می برند و ناچارند که يا با دفاع از «فدراليسم قومی» به روند تجزيهء کشور بپيوندند و يا پا در قلمروی آلترناتيوسازان سکولار دموکرات و انحلال طلب بگذارند.
يعنی، هر لحظه که می گذرد فضا برای شعبده بازان سياسی تنگ تر می شود.

--------------------------------------------------------
* من مضمون «خليفه و سلطان» را، چند سال پيش، در سرآغاز دورهء دوم رياست جمهوری احمدی نژاد، از زاويه ای ديگر در يکی از مقالاتم شرح داده ام. مقالهء حاضر می تواند تکمله ای بر آن نوشته باشد. نگاه کنيد به آن مقاله، مورخ 20 شهريور 1388، در سايت شخصی من.

منبع:پژواک ایران

ما پروردگان سفره استبدادیم

 
همنشین بهار
با خواندن نامه‌ی سرگشاده ایرج مصداقی و واکنش‌هایی که در پی داشت، گریستم. چرایش بماند...
«در زندگی حرفهایی هست برای نگفتن. حرفهایی که سر به ابتذال گفتن فرود نمی‌آورند. حرفهای بیتاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های بیقرار آتشند و کلماتش, هر یک، انفجاری را به بند کشيده اند. کلماتی که پاره های بودن آدم اند...»
_________________ 
آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.
مطالعه دقیق گزارش مزبور که از موضع ضدیت با قاتلین زندانیان سیاسی نوشته شده، نشان می‌دهد که با آنچه اضداد مجاهدین انتشار داده و می‌دهند، از بنیاد متفاوت است.
تند و تیز نوشته شده، نکته ها چون تیغ پولاد است تیز، اما از نیات آلوده تهی است و رویکرد دیگری دارد. 
از نمونه های تاکنون گفته نشده، منابع مختلف، مقایسه های تطبیقی و لحن بیان و شیوه استدلال نهفته در آن می‌توان فهمید که نوشته مزبور حرف و حدیث دیگری دارد و مستقل از نویسنده اش عمر طولانی می‌کند و در آینده نیز بارها و بارها مطالعه و استناد می‌شود.
...
پیشتر هم گفته ام که من نه مجاهدم و نه تحلیلگر سیاسی. صلاحیت، سنخیت و دانش آنرا هم ندارم. بعلاوه با صحنه سیاسی که مثل میدان مین می‌ماند و ممکن است هرجا پا بگذارم با آدمهای هفت خط و سیاس روبرو شوم و زمین بخورم آشنا نیستم و می‌دانم پرداختن به اینگونه مقولات کار من نیست. نه تنها به آن علاقه ندارم، از نوشتن در ویکیپدیا، و از ادامه «خاطرات خانه زندگان» هم باز مانده‌ام اما نمی‌توانم ننویسم.
ندایی در درونم مرا به مقابله با بی مروتی وامی‌دارد.
اینکه مصلحت نیست و نتیجه ای هم ندارد و آسیب می‌بینم، اهمیتی ندارد.
پشتم به کوه اُحد است. مسیر خودم را می‌روم و باکی هم از اینطرف و آن طرف ندارم.
_________________ 
می‌گریزد شب، صبح می‌آید.
مسأله اصلی کسانیکه دغدغه آزادی دارند و از اوضاع حاکم بر ایران رنج می‌برند، استبداد زیر پرده دین است.
بلایی که در نازل شدنش فقط شاهان و شیخان و طالبان نفت و دلار دست نداشتند و همه ما، از صغیر و کبیر و سیاسی و غیر سیاسی در پیش آمدن آن مسئول و مقصریم و تقاص پس می‌دهیم.
...
البته سیاهچاله ها نیز انتها دارند. 
کسوف آنجا که کامل می‌شود، نقطه آغاز روشنی است و شب وقتی بغایت خود برسد صبح می‌شود.
ارتجاع حاکم هم روزی بنا بر سنن الهی و قانونمندی‌های تاریخی به سراشیب نهایی خواهد افتاد، اما آیا مشکل جامعه ایران با گرفتن قدرت سیاسی حل خواهد شد؟
_________________ 
کسی از پیروز سئوال نمی‌کند.
«اگر را با مگر تزویج کردند، از آنها کودکی شد کاشکی نام»، با این حال (نه در رؤیا، در عالم واقعی) فرض می‌کنیم. اگر...
اگر (اگر...و باز هم اگر)، اگر فردا تاقی به توقی خورد (چگونه؟ نمی‌دانم) اگر تاقی به توقی خورد و بوی الرحمن رژیم کنونی بلند شد و پای مجاهدین هم (انشاالله) به ایران رسید...
و آنها سوار بر تانک شدند و در تهران رژه رفتند و سرود آزادی و «ای ایران ای مرز پر گهر» سر دادند و اذان زنده یاد مرضیه هم پخش شد و خواهران مجاهد سوار بر تانک پرچم میهنشان را به اهتزاز درآوردند و در جامعه ایران شور و فتور و ولوله افتاد...و رهبری مجاهدین در رادیو و تلویزیون و شبکه های اجتماعی و...از خون شهیدان و رنج اسیران سخن گفت و همه راهی بهشت زهرا، خاوران و قبرهای بی نام و نشان شدند...
(در آنصورت)
- با همه دافعه هایی که این حکومت نسبت به دین و اعتقادات مردم ایجاد کرده است،
- اگرچه شب و روز علیه مجاهدین تبلیغ شده و خودشان هم به حسن و قبح اجتماعی بها نداده و به تبلیغات علیه خودشان مدد رسانده‌اند،  
- اگرچه نسل جدید با زبان و فرهنگ آنان که منتقد را مخالف، مخالف را دشمن، خودی را ناخودی، دوست را مزدور و خانواده را «الدنگ» نامیدند، بیگانه بیگانه است،
- اگرچه نزدیکی به امثال «جان بولتون» و «دانا روهراباکر» و... به اندازه کافی ایجاد دافعه نموده و «منطق» کس «نخارد پشت من» را خدشه دار کرده است،
- اگرچه جامعه ایران پوست انداخته و چشم و گوش‌ها باز تر شده و جوانان ایران هم که رنگ و وارنگ بسیار دیده‌اند، براحتی ذوق‌زده نمی‌شوند و بت نمی‌سازند، اما...
به دلیل روحیه شرقی و احساسی و ذهنیت مذهبی و عاطفی مردم ایران و تشکیلات و قابلیت‌های مجاهدین، در چرخش تعادل قوا، آنها حرف اول را خواهند زد و در آن صورت کسی از پیروز سئوال نمی‌کند. «الحق لمن غلب»
...
همه بیاد داریم مردم ایران که با سریالهایی چون تلخ و شیرین و مراد برقی و آقای مربوطه کسب و کار خود را رها می‌کردند و پای تلویزیون سرتاپا گوش می‌شدند، وقتی ورق برگشت و جامعه به تپ و لپ افتاد ناگهان امامشان را در ماه دیدند و شعار «انقلابی ترین مرد جهان است آیت‌الله خمینی...» سر دادند و اصلاً یادشان رفت (یادمان رفت) روحانیون از چه موضع ارتجاعی با شاه و انقلاب سفید درافتادند و چه آشی برایمان می‌پزند. تا آمدیم بجنبیم هزاران نفر به زندان افتادند و شکنجه لباس تعزیر پوشید و تسمه از گُرده مردم ستمدیده ایران کشیده شد.
کسی از پیروز سئوال نمی‌کند. امروز باید گفت، آنچه را که فردا گفتنش دیر است.
_________________ 
چراغ حقیقت در طوفان کشمکشها نخواهد مُرد.
در برابر کسانیکه مثل «خر ژان بوریدان» هم از توبره می‌خورند و هم با آخور میانه خوبی دارند، بین دوصندلی می‌نشینند و در هر محفل و مجلسی پشت سر مجاهدین صفحه می‌گذارند اما بیشترشان در نشستها و مراسم آنها هم شرکت کرده و به‌به و چه‌چه می‌کنند، انتشار «نامه سرگشاده ایرج مصداقی به مسعود رجوی»، این نقطه مثبت را داشت که بیان واقعیت را قربانی ملاحظات گروهی، مصلحت سیاسی روز و ترسی که از سوءاستفاده دشمنان بر جان ما ریشه دوانده، نکرد و رودررو (و نه پشت سر) از موضع ضدیت با قاتلین زندانیان سیاسی، طرح پرسش نمود و نشان داد چراغ حقیقت در طوفان کشمکشها نخواهد مُرد. 
...
آن نامه که مستقل از نویسنده اش وجود دارد و همه عالم هم بر سرش بریزند پاره پوره نخواهد شد، البته وحی منزل نبوده و از دید نویسنده آن هم «آیه» نیست.
نویسنده نامه سرگشاده و هر کسی که از آن دفاع می‌کند هم هزار و یک عیب و ایراد دارند. اصلاً همه بدی‌های عالم در آنها جمع شده و جَد اندر جَد پست و فرومایه بوده و با شمر و یزید و ثابتی و لاجوردی فالوده خورده‌اند، بسیار خوب. اما مهم خود سخن است و حرفی که می‌زنند. سخنگو در مرحله بعدی است.
بیهوده که نگفته‌اند: «لا تنظر الى من قال و انظر الى ما قال»
نگاه نکن چه کسی می‌گوید ببین که چه می‌گوید.
...
اگر بنا بر پاسخگویی نبود «پاسخ سنجیده» به آن سکوت و فقط سکوت، بود و معترضین هم می‌توانستند خود را قانع کنند که «جواب ابلهان خاموشی است» و از این قبیل...
اما اگر بنا بر پاسخگویی (نه فقط به نویسنده آن، بلکه به «بسیاران»ی که حال و آینده، آنرا می‌خوانند و از آن تاثیر می‌گیرند) باشد، بهتر است کلمه را با کلمه پاسخ داد.
هر واکنشی که بجای پاسخگویی، آلوده به دشنام و تهمت و پرونده‌سازی می‌شود، به ضد خود مبدل شده و محتوای آن نامه سرگشاده را از پیش به کرسی خواهد نشاند. کمااینکه نشانده است...
_________________ 
یک کمونیست، با تجربه سیاسی ۵۵ ساله
آن‌ یکی‌ ماهی‌ همی‌ بیند عیان
و آن‌ یکی‌ تاریک می‌بیند جهان‌
 وآن یکی سه ماه می‌بیند بهم
 این سه کس بنشته یک موضع، نعم
 تصویر روبرو هم نشان می‌دهد که هر کس واقعیت را به گونه ای می‌بیند.
به قول مولوی که در هر تار مویش صد هزار شمس تبریزی آونگان بود:
«هر کس از پندار خود مسرور به»
كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ
...
در ادامه کنش و واکنش به نامه سرگشاده، آقای «رضا اولیا» (از اعضای شورای ملی مقاومت) آن را «ننگین نامه ایرج مصداقی» نامیده و آخوندها و وزارت اطلاعات را تولید کننده و مشتری اصلیش معرفی کرده است.
آقای اولیا فرموده‌اند: «در سراسر ننگین نامه مصداقی، و در تک تک اتهاماتش،... کینه حیوانی موج می‌زند...» ایشان خیلی چیزهای دیگر هم فرموده‌اند...
نمی‌خواهم بگویم از گفتمان ارتجاعی «هر که عین من نیست دشمن من است» و از فرهنگ «لا حیاء فی الدین» و «ماماچه پلیدک» و...جز این انتظاری نیست. نمی‌خواهم نتیجه بگیرم خود اینگونه واکنشها به اندازه کافی گویا است و خلاصه آفتاب آمد دلیل آفتاب.
تنها می‌گویم اینگونه برخوردها در شأن یک نیروی انقلابی معتقد به دموکراسی نیست.
اینکه آقای اولیا سالیان دراز با حزب کمونیست ایتالیا همراهی داشته، «رنه تا گوتوزو» و «جاکوو منزو» در شمار استادان ایشان بودند و تندیسهای زیبایی از پارتیزانهای ایتالیا، انریکو برلینگور، صادق هدایت، خسرو روزبه، محمد حنیف نژاد، پابلو نرودا، غلامحسین ساعدی، عماد رام، ندا آقاسلطان و صبا هفت برادران و...خلق نموده و شماری از آثارشان در ایتالیا از جمله در سالن شهرداری ماسسا ماریتیما (ایتالیا) نگهداری می‌شود، قضاوت زشت ایشان را نمی‌پوشاند. تازه بیشتر برمَلا می‌کند.
آیا رافائیل آلبرتی (شاعر اسپانیولی) و لوئی آراگون (شاعر فرانسوی) یا آلبرتو موراویا (نویسنده ایتالیایی) که در شمار دوستان آقای اولیا قلمداد شده‌اند، آنها هم مرز منتقد و مزدور را درهم می‌آمیختند و بفرموده می‌نوشتند؟
آیا پارتیزان های ایتالیا و امثال «رنه تا گوتوزو» و پدر و معلم نخستین شان «استاد حسین اولیا» هم اینگونه به سقوط در گفتار می‌افتادند؟ آیا آقای اولیا با این قضاوت «خردمندانه و قشنگ» به همه تندیسهای زیبای خودشان تف نیانداخته و تیپا نزده است؟
قضاوت ایشان که خودشان را «یک کمونیست، با تجربه سیاسی ۵۵ ساله» معرفی می‌کنند، فقط دشمنان آزادی مردم ایران را شاد می‌کند. بگذریم که بر محتوا و جان مایه آن نامه سرگشاده صحّه می‌گذارد و نشان می‌دهد در ماه جز برودت و سرما، هیچ خبری نیست.
_________________ 
استبداد زیر پرده دین باعث و بانی جدایی ها
پرسش‌هایی که در آن نامه آمده، واقعیتی خارج از ذهن نویسنده نامه و من و شما است و خاص دشمنان مجاهدین و یا کسانیکه بین دو صندلی می‌نشینند و گریه را با چوپان می‌کنند و دمبه را با گرگ می‌خورند هم نیست. برای بسیاری از مردم و صدها نفر از دوستان مجاهدین هم مطرح بوده و هست.
حواله دادن هر سؤال و ابهامی به دشمن، بیش از همه به زیان خود مجاهدین و به سود قاتلین زندانیان سیاسی است که باعث و بانی همه جدایی ها شده‌اند و از اینکه این سر سفره با آن سر سفره قهر است کیف می‌کنند.
کیف می‌کنند که به جای «وصل» و رابطه، «فصل» و فاصله، حرف اوّل را زده و هر کسی می‌کوشد آن یکی را زمین بزند و تحقیر کند.
پاپوش‌دوزی و برچسب‌زنی، اخلاق فرهیختگان و آزادیخواهان نیست. سنت سیئه مرتجعین است.
_________________
پانویس
کسی از پیروز سئوال نمی‌کند. الحق لمن غلب‌
ازنظر تئوری پذیرفته شده حق با انسان است و قدرت باید برآمده از اراده و اختیار انسان باشد. اما در عمل حق با کسی است که قدرت را در اختیار می‌گیرد حتی اگر ناحق باشد.
افلاطون حق را به زمامداران می‌دهد و بیهقی از کسانی که در نظر او به سلطان وقت خیانت می‌ورزند، به درشتی یاد می‌کند.
استدلال بیهقی دقیقاً مبتنی بر اصل «الحق لمن غلب‌» بود یعنی حق با با پیروز است.
البتکین و سبکتکین که بر خداوندان خود عصیان کرده بودند چون فاتح شده بودند به نظر او حق داشتند. ولی هارون خوارزمشاه و طغرل‌ سلجوقی چون نابود می‌شوند، به زعم او خائن‌اند.
غزالی هم در احیاء العلوم به سلطه و زور حق می‌دهد:
«حق با کسی است که پیروز شده است، قضاوت و حاکمیت نیز با او است و ما هم با او هستیم.»
الحق لمن غلب - الحکم لمن غلب، نحن مع من غلب.
...
انسان امروز، (نه انسان طبیعی ژان ژاک روسو که در آغوش طبیعت، در حالت ماقبل اجتماعی به سر می‌بُرد) انسان به اصطلاح مدرن و پسامدرن امروز هم از محیط جانورانه «الحق لمن غلب» (حق با زور و سلطه است)، تاثیر پذیرفته است.
...
در منطق ضد اخلاقی و پرسش ستیز مرتجعین هم کسی از پیروز سئوال نمی‌کند.
در تئوری روی «الحق لمن غلب‌» خط می‌کشیدند و استدلال می‌کردند برخلاف علمای اهل تسنن، فقهای شیعه چنین اعتقادی ندارند.
ولی در دهه ۶۰ عملاً از سلطه بر زندانیان، محق بودن خود و نظامی را که به خون پاکترین جوانان ایران آلوده بود، نتیجه گرفته و به زبانی دیگر الحق لمن غلب را به رُخ کشیده نشان می‌دادند «حق» با شلاق‌به‌دستان است.
اضدادشان نیز گفته‌اند: «کسی از پیروز سئوال نمی‌کند» !
_____________
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود.
ما پروردگان سفره استبدادیم و باور نمی‌کنیم که آزادی، آزادی دیگری است.
آزادی خلاص شدن از زنجیرها نیست. شیوه ای از زندگی است که به آزادی دیگران احترام می‌گذارد و آنرا استحکام می‌بخشد. آزادی از آن مخالف است.
...
مارکس و انگلس به لحاظ فلسفی و سیاسی با مارتین لوتر (ﭘﺎﻳﻪ ﮔﺬار ﻣﺬهب ﭘﺮوﺗﺴﺘﺎﻧﺘﻴﺴﻢ) و، با بالزاک و تولستوی و داستایفسکی و... زاویه و فاصله داشتند اما چون به امتناع انصاف و واقع‌بینی دچار نبودند چشمانشان قیچ و لوچ نبود.
...
مارکس می‌دانست که بالزاک سلطنت‌طلب و از انقلاب فرانسه متنفر بود، می‌دانست که در رُمان «چرم ساغری» که فلسفی ترین اثر او است، نسبت به همه ی مظاهر دانش و فعالیت انسانی تردید نموده و افکار و عقاید سیاسی و فلسفی را هم تخطئه می‌کند.
اما بی معرفت نبود و روضه مزدوری بالزاک را نخواند و این و آن را وانداشت علیه او به خط شوند و پامنبری کنند.
می‌دانست که بالزاک به رغم عقیده‌ سیاسی خود در آثارش آینه ای از زندگی راستین بورژوازی فرانسه را ارائه کرده و با وجود عقاید سلطنت‌طلبانه‌ به نفع طبقه نوخاسته‌ای نوشته که به جای سلطنت نشسته بود. آثار بالزاک را به دقت می‌خواند و حرمت می‌گذاشت.
... 
اﻧﮕﻠﺲ هم رﻣﺎن های ﭼﻨﺪهزار ﺻﻔﺤﻪ ای ﺑﺎﻟﺰاک را به‌دﻗﺖ ﻣﯽ‌ﺧﻮاﻧﺪ. ﺑﺎ ﻣﺎرﮐﺲ ﺁﺛﺎر او را ﻧﻘﺪ می‌کردﻧﺪ اﻣﺎ ﺗﺎﺛﻴﺮ هم ﻣﯽ‌ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻨﺪ. حتی ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ ﺑﺨﺶ اول ﻣﺎﻧﻴﻔﺴﺖ کموﻧﻴﺴﺖ، ﺑﺪون کتاب (کمدی اﻧﺴﺎﻧﻲ) ﺑﺎﻟﺰاک ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﺼﻮر اﺳﺖ.
مثال دیگر: 
ﻋﻠﯽ رﻏﻢ ﻧﻴﺶ و ﮐﻨﺎﯾﻪ هاﯼ «ﺗﻮﻟﺴﺘﻮﯼ» (نویسنده اخلاق گرای مذهبی) ﺑﻪ ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴت‌ها، ﻟﻨﻴﻦ نوشته های وی را بایکوت نکرد و ماده واحده نداد و نگفت مامور تزارها است و...
ﺑﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﻈﺮﯼ، ﺑﻪ ﺣﻖ از او ﺗﺠﻠﻴﻞ می‌کرد و ﻣﻘﺎﻟﻪ «ﺁﻳﻨﻪ اﻧﻘﻼب» را در ﻣﻮردش ﻧﻮﺷﺖ. ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪُرﻣﺎن هاﯼ ﺗﻮﻟﺴﺘﻮﯼ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﮑﻮت وﯼ ﻧﻴﺰ ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ اﯼ از اﻋﺘﺮاض ﺑﻪ ﺷﺮاﺋﻂ ﺑﻮد، ﺑﻬﺎ می‌داد. 
...
نه در مَثل مناقشه است و نه ایرج مصداقی تولستوی. نامه سرگشاده او هم، آیه و وحی منزل نیست. اما و اگر هم دارد.
امّا آیا زندگی پر درد و رنج آن انسان شریف، مقالات روشنگری که علیه قاتلین زندانیان سیاسی نوشته و کتابهایی چون «نه زیستن، نه مرگ» و «دوزخ روی زمین» و...که صدها نفر با اشتیاق خوانده و می‌خوانند، هیچ ارزشی نداشته و او بنا بر فتوای آقای اولیا که خود را یک کمونیست با سابقه سیاسی ۵۵ ساله می‌دانند، مزدور و یک مأمور به وظیفه است؟
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت
... 
سایت همنشین بهار
ایمیل

فشرده ی گزارش 2013 عفو بین الملل در باره اعدام: ایران و چین در صدر


حنیف حیدرنژاد
امروز، 23 ماه مه، سازمان عفو بین الملل گزارش سالیانه خود در باره وضعیت نقض حقوق بشر در جهان را منتشر نمود. فشرده ی مربوط به مجازات اعدام در زیر می آید.
بر اساس گزارش سال 2013 عفو بین الملل علیرغم همه فراخوان های بین المللی برای توقف اعدام، جمهوری خلق چین همچنان به اجرای اعدام ها در کشور ادامه داده و  بیشترین آمار اعدام ها در جهان را به خود اختصاص می دهد.
رقم واقعی تعداد اعدام شدگان در چین مشخص نیست چرا که همچنان یک راز اطلاعاتی بزرگ محسوب می شود. تنها در موارد معدودی (از جمله اعدام چهار خارجی که تلویزیون دولتی چین در ماه فوریه 2012 در مورد آن گزارش داد) دیوار سکوت در مورد اعدام می شکند. سازمان عفو بین الملل بر اساس برآوردهای کارشناسان و ناظرین مسائل چین از چندین هزار اعدام خبر می دهد. دیگر فعالین حقوق بشر از رقم 4.000 تا 6.000 اعدام سخن می گویند.
در سال 2012 سازمان عفو بین الملل 682 مورد اعدام را ثبت کرده است که دو مورد بیش از سال قبل می باشد. در نگاه اول تغییر عمده ای به لحاظ آماری نسبت به سال قبل دیده نمی شود. ایران با 314 مورد اعدام در ردیف دوم پس از چین قرار دارد. پس از آن عراق با 129 مورد، عربستان سعودی با 79 مورد، ایالات متحده آمریکا با 43 مورد و  یمن با 28 مورد اعدام قرار می گیرند. در اروپا تنها کشوری که مجازات اعدام را به اجرا گذاشته است کشور روسیه سفید می باشد. (3 مورد).
صدور 1.700 مورد حکم اعدام در جهان بیش از دوسوم از 193 کشور عضو سازمان ملل متحد با تصویب قانون، اجرای حکم اعدام در کشور خود را ممنوع کرده اند. با این وجود در سال 2012   هنوز 21 کشور جهان (به همان تعداد سال قبل) حکم اعدام را به اجرا گذاشته اند. تاسف آور آنکه برخی از کشورها از جمله: ژاپن، هندوستان، گامبیا و کویت پس از آنکه اجرای حکم اعدام در کشور خود را برای (بخشا) ده ها سال به حالت تعلیق در آورده بودند، مجددا به آن متوسل شده اند. علاوه بر این در سال 2012 1.700 حکم اعدام در سراسر جهان صادر شده است.
گرافیک: آمار انسان هائی که در جهان در کشورهای مختلف اعدام شده اند
گزارش سالیانه سازمان عفو بین الملل به لحاظ جهانی از معتبر ترین گزارش ها به حساب می آید که بر اساس گزارش ناظرین و متخصصین تنظیم می شود. سازمان عفو بین الملل بر این باور است که با وجود بالا بودن آمار در سطح جهان یک گرایش عمومی برای توقف مجازات اعدام وجود دارد. آقای "سالی شتی- Salil Shetty" دبیرکل سازمان عفو بین الملل می گوید: "برخی تحولات رو به عقب که سازمان ما در سال گذشته شاهد آن بوده، دلسرد کننده است. با این وجود این بیانگر گرایش عمومی نمی باشد. در بخش های عمده ای در جهان اعدام دیگر به گذشته تعلق دارد."
به عنوان تحول مثبت سازمان عفو بین الملل از تعلیق مجازات اعدام در کشورهای سنگاپور و ویتنام در سال 2012 یاد می کند. علاوه بر آن کشور غنا در نظر دارد این مجازات را کاملا لغو  کند. ایالت کنیتیکت و مریلند در ایالات متحده آمریکا نیز اجرای این مجازات را متقوف نمودند.
در آلمان آخرین اعدام 30 سال پیش به اجرا گذاشته شد. در آنزمان یک سروان سازمان اطلاعات و امنیت آلمان شرقی به نام "ورنر تسکه" به جرم خیانت به اعدام محکوم شد.
در آلمان در سال 1949 مجازات اعدام از قانون اساسی آلمان حذف شد. در حال حاضر آلمان از جمله کشورهائی محسوب می شود که خواهان لغو کامل مجازات اعدام می باشند. نظر رسمی دولت آلمان: "مجازات اعدام مجازاتی غیرانسانی و سنگدلانه است که جائی در قرن 21 ام ندارد".
ترجمه: حنیف حیدرنژاد 23.05.2013
منبع:"دی سایت-آنلاینNirgendwo wird so viel hingerichtet wie in China 
تیتر اصلی مطلب: هیچ کجا به اندازه چین اعدام وجود ندارد
منبع:پژواک ایران